キラキラハートの足跡ブログパーツ

سفارش تبلیغ

صبا ویژن
منوی اصلی
لینک دوستان
ویرایش
پیوندهای روزانه
وصیت نامه شهدا
وصیت شهدا
درباره وبلاگ
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
ابر برچسب ها
لوگوی دوستان
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :41
کل بازدید :122822
تعداد کل یاد داشت ها : 102
آخرین بازدید : 103/2/18    ساعت : 6:36 ص
امکانات دیگر

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ، کتابی خریداری کند. همراه کتاب ، یک بسته بیسکویت هم خرید

او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان

گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار

که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد . این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد . وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر

کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟ «مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه

تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت .

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد...

نتیجه گیری این داستان خاص را می گذارم به عهده خودتون! 




برچسب ها : داستان  ,


      

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرده که یک پرسش داشت !
پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می گذرید ، سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند:
یک پیرزن که در حال مرگ است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است و یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید . پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!
قاعدتاً این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد! او نوشته بود: «سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می مانیم.» 




برچسب ها : داستان  ,


      

بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

 

خدایا!خسته ام!نمیتوانم.

بنده ی من،دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا!خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

بنده ی من قبل ار خواب،این سه رکعت را بخوان.

خدایا سه رکعت زیاد است.

بنده ی من،فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا!امروز خیلی خسته ام!راه دیگری ندارد؟

بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.

خدایا!من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

بنده ی من همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.

خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

بنده ی من در دلت بگو یا الله،ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده اعتنای نمی کند و می خوابد.

 

ملائکه ی من!ببینید من آنقدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است.

چیزی به اذان صبح نمانده،او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده.

خداوندا!دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.

ملائکه ی من در گوشش بکویید پروردگارت منتظر توست.

پروردگارا!باز هم بیدار نمیشود،اذان صبح را می گویند.

هنگام طلوع آفتاب است،ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود.

خورشید از مشرق سر بر می آورد.

خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

 

او جز من کسی را ندارد ... شاید توبه کرد..                                                                          

 

     

 

 




      

تابلو ،نقاش را ثروتمند کرد.
شعر شاعر به چند زبان ترجمه شد.
کارگردان جایزه ها را درو کرد...
و هنوز سر همان چهارراه واکس میزند کودکی که بهترین سوژه بود...




برچسب ها : جملات کوتاه و زیبا  ,


      

نالیدن از این فاصله ها کارِ قلم نیست

در خانه ی ما جز غم دوریِ تو غم نیست

افسانه نگو! چگونه دست از تو کِشم من؟

من عاشق چشمان تو ام! دستِ خودم نیست!!

 




برچسب ها : شعر  ,


      

از زشت رویی پرسیدند:

آنروزکه جمال پخش می کردند کجا بودی؟

گفت : در صف کمال

 

 




برچسب ها : جملات کوتاه و زیبا  ,


      

 

به چه می ارزد عشق؟

به یکی دل که چه آرام شکست هیچ نگفت..

به دو تا چشم که نگاهش همه تر هیچ نخفت...

یا به صد خاطره کز یاد تو مانده اس بجا...

یه چه می ارزد عشق؟

من ندانم تو بگو

به چه می ارزد عشق؟

 

 




برچسب ها : شعر  ,


      

روز های کاغذی

 

خسته ام از آرزوها؛آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی؛بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را؛روز وشب تکرارکردن

خاطرات بایگانی ؛زندگی های اداری

آفتاب زرد وغمگین؛پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین؛آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته؛چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته؛خسته از چشم انتظاری

صندلیهای خمیده؛میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده؛گریه های اختیاری

عصر جدولهای خالی؛پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی؛نیمکتهای خماری

رونوشت روزها را؛روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی؛جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را؛با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی؛باد خواهد برد باری

روی میز خالی من؛صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها؛نامی از ما یادگاری

 




برچسب ها : شعر  ,


      

چقدر زیبا بود ...

شوق رفتن به کلاس اول

درس بابا نان داد از کتاب آموختن

یادگاری روی نیمکت کندن...

در کلاس منتظر زنگ تفریح بودن...

من در آن روز نمی دانستم که سعادت یعنی

یک کشیده از معلم خوردن!

کاش می توانستم باز

در میان جمعی

بی غرور گریه کنم!!

همکلاسی تو کجایی ؟

تو نمی دانی من چقدر دلتنگم!!!

 

امیر امیری میهن

 

 




برچسب ها : شعر  ,


      

...گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ

هــفــت رنگش می شود هفتــــاد رنگ

 




برچسب ها : جملات کوتاه و زیبا  ,


      
<      1   2   3      >



پیامهای عمومی ارسال شده


+ بیمارستان دزفول که بودم ، گفتند یه مجروح آوردند دوتا چشماش نابینا شده ،دست هم نداره ،چهارده ، پانزده ساله هست . رفتم بالا سرش دل داریش بدم . رفتم تو اتاقش دیدم داره سر به سر مجروح های دیگه میگذاره و میخنده !


+ و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …


+ انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند یکی زندگی می کند یکی تحمّل انسان ها شبیه هم تحمّل نمی کنند یکی تاب می آورد یکی می شِکند ... انسان ها شبیه هم نمی شکنند یکی از وسط دو نیم می شود دیگری تکه تکه ... تکه ها شبیه هم نیستند تکه ای یک قرن عمر میکند تکه ای یک روز ...


+ پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمودند: من کودکان را به خاطر پنج چیز دوست دارم: اوّل این که اهل گریه اند ، دوم این که در خاک مى غلتند ، سوم این که با هم دعوا مى کنند امّا کینه اى به هم ندارند ، چهارم این که براى فردا چیزى نمى اندوزند ، و پنجم این که مى سازند و سپس خراب مى کنند. (المواعظ العددیّة : ص 259)


+ گفتیم چه شد یاد شهیدان!؟ گفتند... یک کوچه به نامشان نکردیم مگر!؟


+ خداوند همه چیز را در 1 روز نیافرییده.پس چه چیز سبب شده که من بیندیشم همه چیز را میتوانم در 1 روز بدست بیاورم


+ خدایا …! گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ، نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ، و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ، تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد ! چون تو را در قلبـــــ


+ اگر شما یک سیب داشته باشید و من هم یک سیب .. و سیب ها را با هم عوض کنیم، هر دومان همچنان یک سیب داریم.... اما اگر شما یک ایده داشته باشید و من هم یک ایده ... اگر ایده هایمان را با هم عوض کنیم، آنگاه هر کدام از ما دو ایده دارد.... جورج برنارد شاو


+ من اهل دلم دلکم همین نزدیکی هاست جای خوبیست با صفاست دنج و خلوت اما راهش را گم کرده ام انگار یکی تابلو های شهر دل را عوض کرده نکند دل را دزدیده باشند!!!


+ با تمام وجود گناه کردم و در تکرار آن اصرار ورزیدم، اما نه نعمتش را از من گرفت و نه گناهم را فاش کرد! اگر اطاعتش را کنم چه می کند؟!