キラキラハートの足跡ブログパーツ

سفارش تبلیغ

صبا ویژن
منوی اصلی
لینک دوستان
ویرایش
پیوندهای روزانه
وصیت نامه شهدا
وصیت شهدا
درباره وبلاگ
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
ابر برچسب ها
لوگوی دوستان
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :170
بازدید دیروز :7
کل بازدید :124629
تعداد کل یاد داشت ها : 102
آخرین بازدید : 103/9/2    ساعت : 6:8 ع
امکانات دیگر

اگـــــہ دلـــــت هــواے امــام رضـــا(علـــیـہ الســـلام)رو کردشــــــ،  

  اگـــہ دلـــــت بـــراش تنـــــگ شـــده...  

اگــہ حاجــت داری،اگــــــه.....    

پــــســـــــ....  

 

اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضیالامامِ التّقی النّقی

  و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری

الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه

کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ 

امام رضا0ع9

اام رضا(ع)

امام رضا(ع)

 




برچسب ها : امام رضا(علیه السلام)  ,


      

هر شخصی به تغییر جهان فکر می کند

اما هیچ کس به تغییر خودش فکر نمی کند.

 

لئو تولستوی

.

.

.

در زندگی اختیار بادها دست ما نیست اما اختیار بادبان ها دست خودمان است..

.

.

.

غمگین بودم که چرا کفش ندارم، اما در خیابان مردی را دیدم که پا نداشت.(هارولد ابوت)

.

.

.تاتوانی رفع غم از چهره ی غمناک کن

در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن

.

.

.گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود ...

از طعنــه هــای مــردم شـهــر ...

یاد چفیـه هـایی می افتـم ...

که برای چادری ماندنم ...

خــونـی شدند ...!

.

.

.ارزش "چادرم" رازمانی فهمیدم که...

 

راننده ی تاکسی مرا"خانم" صدازد...

 

و او را"خانمی"

.

.

.

همیشه در سختی ها به خودم می گفتم

" این نیز بگذرد .."

هنوز هم می گویم ..

اما حال می دانم آنچه می گذرد عمرِ من است ، نه سختی ها

 

 




برچسب ها : جملات کوتاه و زیبا  ,


      

به خاطر کندن گل سرخ ارّه آورده‌اید؟

چرا ارّه؟

فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو!

خودش می‌افتد و می‌میرد!

****************************

 

افتخار نکن که به اندازه تارموهات رفیق داری،

وقتی محتاجشون میشی میفهمی که کچلی !

**********************************

یکرنگ بمان ،

حتی اگر در دنیایى زندگی می کنی که

مردمش براى پررنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشند . .

*****************************

برای خودت زندگی کن نه برای مردم..

از اون چیزی که هستــی نهایت لذت رو ببر...

مطمئن باش یکی الان آرزوشه که جای تو باشه...

******************************

عمق فاجعه را دلقکـــی فهمید

که به زور جلوی گــریه اش را گرفت

تا گـریم خــنده اش پاک نشود...

*******************************

نقاشیش خوب نبود , اما راهش را خوب کشید و رفت!

*****************************

تاکنون دوستی را پیدا نکرده ام که به اندازه " تنهایی " شایسته رفاقت باشد

 

*************************

 

منبع:

http://rika.persianblog.ir

 




برچسب ها : جملات کوتاه و زیبا  ,


      

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد?به زمین افتاد و داد کشید:آ آ آ ی ی ی!!!!!

صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!!!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد:تو کی هستی؟؟؟

پاسخ شنید:تو کی هستی؟؟؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!!

باز پاسخ شنید:ترسو!!!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟؟

پدر لبخندی زد و گفت:پسرم?توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!!

صدا پاسخ داد:تو یک قهرمان هستی!!

پسرک بازب یشتر تعجب کرد.

پدرش توضیح داد:مردم می گویند که این انعکاس کوه هست ولی این در حقیقت انعکاس زندگیست.هر چیزی بگویی یا انجام دهی?زندگی عینا به تو جواب

می دهد...

اگر عشق را بخواهی?عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی?آن را حتما به دست خواهی آورد.هرچیزی را که بخواهی زندگی

به تو همان را خواهد داد.


شمایید که با حرکت خود?دنیایتان را خلق می کنید.


وینستون چرچیل




برچسب ها : داستان  ,


      

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالاً مرده و ممکن است ، حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق ، اثری نداشت ، سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت . سربازی را که در باتلاق افتاده بود
معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ممکنه ارزشش رو نداشته باشه، دوستت مرده ! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت.
ـ منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم!
اون گفت: جیم... من می دونستم که تو به کمک من میایی




برچسب ها : داستان  ,


      

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سال ها آماده سازی?ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب?بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت.ابر روی ماه و

ستاره ها را پوشانده بود.

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مگیده شدن به

وسیله ی جاذبه?او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد?در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگیش به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان معلق

ماند.در این لحظه سکون?چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند خدایا کمکم کن!!!!

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد:

چه می خواهی؟

- ای خدا نجاتم بده!

واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم؟

- البته که باور دارم!

اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن!

یک لحظه سکوت...و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت!

نتیجه:

"وقتی ایمان داری?واقعا ایمان داشته باش!"




برچسب ها : داستان  ,


      

مردی قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.

روز اول ، درخت برید ، رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید.

روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید. به نظرش آمد که ضعیف شده است . پیش رئیسش رفت ، غذر خواست و گفت :

"نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم!"رئیس پرسید:

"آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟"

او گفت :

"برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!

نتیجه:

برای اینکه در دنیای رقابتی امروز ، همیشه حرفی برای گفتن داشته باشی ، باید برای به روز کردن خودت ، وقت بذاری ! و گرنه ... 




برچسب ها : داستان  ,


      

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ، کتابی خریداری کند. همراه کتاب ، یک بسته بیسکویت هم خرید

او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان

گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار

که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد . این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد . وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر

کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟ «مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه

تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت .

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد...

نتیجه گیری این داستان خاص را می گذارم به عهده خودتون! 




برچسب ها : داستان  ,


      

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرده که یک پرسش داشت !
پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می گذرید ، سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند:
یک پیرزن که در حال مرگ است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است و یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید . پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!
قاعدتاً این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد! او نوشته بود: «سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می مانیم.» 




برچسب ها : داستان  ,


      

بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

 

خدایا!خسته ام!نمیتوانم.

بنده ی من،دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا!خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

بنده ی من قبل ار خواب،این سه رکعت را بخوان.

خدایا سه رکعت زیاد است.

بنده ی من،فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا!امروز خیلی خسته ام!راه دیگری ندارد؟

بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.

خدایا!من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

بنده ی من همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.

خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

بنده ی من در دلت بگو یا الله،ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده اعتنای نمی کند و می خوابد.

 

ملائکه ی من!ببینید من آنقدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است.

چیزی به اذان صبح نمانده،او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده.

خداوندا!دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.

ملائکه ی من در گوشش بکویید پروردگارت منتظر توست.

پروردگارا!باز هم بیدار نمیشود،اذان صبح را می گویند.

هنگام طلوع آفتاب است،ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود.

خورشید از مشرق سر بر می آورد.

خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

 

او جز من کسی را ندارد ... شاید توبه کرد..                                                                          

 

     

 

 




      
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >



پیامهای عمومی ارسال شده


+ بیمارستان دزفول که بودم ، گفتند یه مجروح آوردند دوتا چشماش نابینا شده ،دست هم نداره ،چهارده ، پانزده ساله هست . رفتم بالا سرش دل داریش بدم . رفتم تو اتاقش دیدم داره سر به سر مجروح های دیگه میگذاره و میخنده !


+ و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …


+ انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند یکی زندگی می کند یکی تحمّل انسان ها شبیه هم تحمّل نمی کنند یکی تاب می آورد یکی می شِکند ... انسان ها شبیه هم نمی شکنند یکی از وسط دو نیم می شود دیگری تکه تکه ... تکه ها شبیه هم نیستند تکه ای یک قرن عمر میکند تکه ای یک روز ...


+ پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمودند: من کودکان را به خاطر پنج چیز دوست دارم: اوّل این که اهل گریه اند ، دوم این که در خاک مى غلتند ، سوم این که با هم دعوا مى کنند امّا کینه اى به هم ندارند ، چهارم این که براى فردا چیزى نمى اندوزند ، و پنجم این که مى سازند و سپس خراب مى کنند. (المواعظ العددیّة : ص 259)


+ گفتیم چه شد یاد شهیدان!؟ گفتند... یک کوچه به نامشان نکردیم مگر!؟


+ خداوند همه چیز را در 1 روز نیافرییده.پس چه چیز سبب شده که من بیندیشم همه چیز را میتوانم در 1 روز بدست بیاورم


+ خدایا …! گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ، نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ، و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ، تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد ! چون تو را در قلبـــــ


+ اگر شما یک سیب داشته باشید و من هم یک سیب .. و سیب ها را با هم عوض کنیم، هر دومان همچنان یک سیب داریم.... اما اگر شما یک ایده داشته باشید و من هم یک ایده ... اگر ایده هایمان را با هم عوض کنیم، آنگاه هر کدام از ما دو ایده دارد.... جورج برنارد شاو


+ من اهل دلم دلکم همین نزدیکی هاست جای خوبیست با صفاست دنج و خلوت اما راهش را گم کرده ام انگار یکی تابلو های شهر دل را عوض کرده نکند دل را دزدیده باشند!!!


+ با تمام وجود گناه کردم و در تکرار آن اصرار ورزیدم، اما نه نعمتش را از من گرفت و نه گناهم را فاش کرد! اگر اطاعتش را کنم چه می کند؟!